خانومی

مادرم صدایم می‌زند: خانومی!
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

لبخند فرشته

26 شهریور 1404 توسط حَوراء

در پارک روی زیرانداز نشسته بودم و به درخت شاهتوت و گردوهای اطراف نگاه می‌کردم. بچه ها با پدرشان بازی می‌کردند؛ گرگم به هوا وسطی بدو بدو، گاهی هم سراغ وسیله‌های بازی پارک می‌رفتند. عمیق نفس کشیدم بوی چمن اب داده شده را حس کردم، افتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان شعاع‌های نور زیبایی ساخته بود شعاع‌های نور را دنبال کردم که فرزندم گفت:” مامان بیا با بابا وایستید تا ومنو بهار وسط باشیم.” به اطراف نگاه کردم پارک خلوت بود. خواستم برخیزم که ماشینی در نزدیک ماشین ما ایستاد. گفتم: “الان می‌خواهم میوه پوست بگیرم، فعلا خودتان بازی کنید.” خیارها را پوست گرفتم و صدای مرد حواسم را پرت کرد عصبانی و ناراحت بودحرف می‌زد و چند دقیقه یکبار همسرش چیزی می‌گفت که آتشش گُر می‌گرفت. همین‌طور پیش می‌رفتند کار به جای باریک می‌رسید، بچه هایشان ناراحت وگرفته به مادر و پدر نگاه می‌کردند. بچه‌ها و پدرشان را برای خوردن میوه‌ها صدا کردم، در چشمان همسرم نگاه کردم با اشاره به او فهماندم که خانواده کنارمان حالشان خوب نیست. برگشت و به خانواده کنارمان نگاهی انداخت. از میوه ها برداشت و به سمت انها رفت به بچه ها تعارف کرد برای بازی دعوتشان کرد. بچه‌ها خوشحال بلند شدند و بعد از چند دقیقه پدرشان هم به انها پیوست. حالا صدای خندیدن مرد و بچه‌هایش در پارک پیچیده بود. و من صدای خنده فرشته‌ها را شنیدم. ✍ حوراء

 نظر دهید »

سلبریتی

24 شهریور 1404 توسط حَوراء

بسم الله

مادری همه جای جهان یکرنگ است چون مادری یک نیروی درونی وخداداد است ومنطبق بر فطرت .

خانواده ما پر جمعیت بود و پر رفت وآمد ما چند فرزند در سنین مختلف بودیم مادرم همه ما را جمع می‌کرد زیر درخت توت حیاط روی تخت چوبی .برایمان میوه و کیک‌های دست‌پخت خودش یا هرچه که در خانه بود می‌اورد با یک کتاب.

جمع می‌شدیم و مادرم کتاب می‌خواند و ما گوش می‌دادیم .حاضر نبودیم این تفریحمان را با هیچ چیز دیگری عوض کنیم اصلا و ابدا.

نمی‌دانم چطور مادرم ما را در رده سنی متفاوت بودیم پای یک داستان می‌نشاند اما خوب بخاطر دارم که من با یک کتاب منتظر ورود هر مهمان بودم تا نقش مادرم را برایش بازی کنم فرقی نداشت زندایی‌ام باشد یا دخترِدختر دایی پدرم، کتابم پر از عکس حیوانات بود با یک خط نوشته در هر صفحه. این همنشینی لذت بخش بود برای ما.

مادرم همه وقت ما را مدیریت می‌کرد با کارهای سالم ساده و البته که جذاب.

امروز از زبان یک خانم مسلمان شده در کشورهای غربی شنیدم که تلفن همراه در اختیار کودکان نگذارید و خودتان برایشان قصه بگویید در واقع وقت بگذارید.

هر مادری باید قهرمان فرزندش باشد تا فرزند هر جا رفت هر چه دید و شنید بازگشتش آغوش خانواده باشد فصل الخطابش مادر .

مادرم می‌نشست، می‌خورد، می‌خوابید، می‌دید، می‌پوشید و می‌خواند ما دنباله روهایش بودیم فضای هیچ کاری را به تنهایی نداشت چون ما همچون پاپاراتزی های قَدَر منتظر و پیگیرش بودیم اخر او سلبیریتی ما بود .

بیایید محبوب و دوست داشتنی فرزندانمان باشیم.

✍️حوراء

 نظر دهید »

آغوش خدا

24 شهریور 1404 توسط حَوراء

بسم الله

با کودکم تندی می‌کنم و او با گریه به آغوشم بر می‌گردد و من محکم‌تر بغلش می‌کنم و می‌بوسمش.

می‌داند دوستش دارم و به من خوش گمان است.

کاش من هم در سختی‌ها همین‌قدر به خدا خوش باور باشم که به آغوشش بروم و بگریم تا او هم محکم‌تر در آغوشم بگیرد که خدا هفتاد بار از مادر مهربانتر است .

گاهی دشواری‌ها در زندگی برای همین برگشت به آغوش خداست .

✍🏻حوراء

 نظر دهید »
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

خانومی

نوشتن برای زیستن

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس