خانومی

مادرم صدایم می‌زند: خانومی!
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

یار مهربان

08 آبان 1404 توسط حَوراء

بسم الله  من از بقیه بچه‌ها کوچکتر بودم و فاصله سنی بین ما باعث شده بود من خیلی به مادرم نزدیک باشم البته که زیاد طول نکشید و با تولد فرزند بعدی من و او با هم یک تیم قوی ساختیم اما پیوند قویم با مادرم کمرنگ نشد. آن روزها من در خانه می‌ماندم و بچه‌های دیگر به مدرسه می‌رفتند پس مدرسه حتما جای خوبی بود. آن‌ها یک عالمه دفتر، کتاب، مداد، خودکار و کیف مدرسه داشتند‌. خواهرم از مدرسه‌اش ابنبات رنگی شیبا می‌آورد که در مغازه‌های محله ما پیدا نمی‌شد خلاصه که آرزوی بزرگم رفتن به مدرسه بود. وقتی مادرم برای کاری به مدرسه خواهرم می‌رفت با اصرار همراهش می‌شدم و خواهرم را که می‌دیدم به او می‌‌چسبیدم تا مرا به کلاسش ببرد. یکبار سر کلاس رفتم و نشستم روی نیمکت هر کاری کردند، نتوانستند مرا از نیمکت جدا کنند. معلم خواهرم سر کلاس آمد و مرا دید خندید و گذاشت سر کلاس بمانم. شیما دختر همسایه ما بود همسن بودیم می‌آمد توی حیاط خانه ما تا بازی کنیم او از من بیشتر خواهر و برادر داشت دست روزگار پدر و مادرش را زود از او گرفت و او مجبور شد برای ادامه زندگی به خانه خواهر بزرگش در شهر دیگر برود و من تنها بمانم. برایم تعریف کرد که شب از خواب بیدار شده و مادرش را صدا زده و جوابی نشنیده مادرش در خواب به رحمت خدا رفته بود. این کابوس‌ زندگی من شد که مبادا یک شب مادرم مرا تنها بگذارد. بچه بودم، بیشتر و هر چه بزرگتر شدم کمتر اما شب‌ها روی سرش می‌رفتم ببینم نفس می‌کشد صبح‌ها هم اول از همه سراغ او را می‌گرفتم. شیما که رفت ما هم به محله جدیدی نقل مکان کردیم و من در این محله دوستی نداشتم. بهترین دوست مدرسه‌ام خودش بود؛ مادر مهربانم. دستم را می‌گرفت برایم خوراکی می‌خرید می‌گذاشتم مدرسه، بعد هم دنبالم می‌‌امد. دفتر و کتابم را نگاه می‌کرد و من اتفاقات چند ساعت را بی‌وفقه برایش تعریف می‌کردم. بعد برایم املا می‌گفت و با‌ هم به خانه مادربزرگم می‌رفتیم‌. مادر عزیزم روحت شاد و هم‌نشین مادر سادات باشی. #بوی_ماه_مهر ✍️حَوراء

 نظر دهید »

کنجکاو کوچک

04 مهر 1404 توسط حَوراء

بسم الله

قران میخواندم و دختر کوچکم کنارم بازی می کرد ، گوش هم میداد.

یکباره نگاهم کرد و گفت: “مامان چرا قران میخوونی؟”

گفتم :"تا بهش عمل کنم ؛ مهربان باشم ، تو رو دوست داشته باشم.”

گفت:” مامان من چیکار کنم؟”

گفتم :"توام اینکار رو انجام میدی” نگاهم کرد چشمانش درخشید ولبخندش جای خالی دندانش را نشانم داد.

توی مجلس نشسته بودیم جمعیت زیاد بود عطر گل محمدی پیچیده بود، هوا هم با وجود سیستم خنک کننده گرم بود.

دخترم کنارم نشسته بود و کوله عروسکش را کنارش گذاشته بود .

نگاهش کردم ، گفتم:"بهار جان میخوای به حرف خدا عمل کنی" 

با ذوق پرید موهای خرگوشیش جنبیدند 

گفت:” اره چکار کنم؟”

گفتم :"بیا جلو من بشین کوله عروسکتم بگیر دستت تا جا برای خانم های مثل مامان بزرگ که پا درد دارن باز بشه”

چشمانش را ریز کرد ونگاهم کرد وپرسید:"مامان واقعا خدا گفته؟” گفتم :"بله واقعا خدای مهربان تو قرآن فرموده تو مجلس برای دیگران جا باز کنید”

با رضایت و غرور بلند شد و جلویم نشست

خانمی که جایش نشست از دخترم تشکر کرد.

او با افتخار گفت :"خدا گفته من فقط به حرفش گوش دادم.”

 

✍حوراء

 

 

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 نظر دهید »

دختر شینا

03 مهر 1404 توسط حَوراء

بسم الله

کتاب را که بستم زندگی کنارت را شروع کردم.

چه‌قدر شببه بودی به زنان آشنا و چه‌قدر ناآشنا، شگفت‌انگیز، پرتلاش، ساده و صمیمی.

برای همه قدمت خیر بود.

زندگیت همراه رنج بود؛ رنجی متعالی که روحت را وسیع می‌کرد و دروازه‌های عالم ملکوت را برایت می‌گشود.

تو مجاهد و مبارز بودی؛ همراه سردار و پس از او.

سردار سرو قامت سپیدروی صبور؛ قدم خیر جان!

بزرگراهی که پیش رویم گشودی شاهراه موفقیت یک انسان است؛ نه فقط یک زن.

چه نیکو اسوه‌ای برای دخترکان امروز!

اری؛ می‌شود در سن کم ازدواج کرد، فرزنددار شد، در غربت زیست و در همه راه پیشرفت کرد و بالنده شد.

تنهایی بار یک زندگی را بر دوش کشید، نهراسید و مبارزه کرد.

کاش با صداقت و لحن نرمت از خالصانه‌هایت با معبود می‌گفتی.

کاش پس از 22 سالگیت را برای ما می‌گفتی لحظه‌هایی که همسرت نبود اما عشق به او و راهش و خدایش مستحکم تر از قبل بود؛ از رنج تنهایی، از اندوه عشق، از التهاب بی پناهی یک زن جوان 5 فرزنده.

کاش می‌گفتی که بار صبر عشق را چطور تحمل کردی، چگونه فرزندانت را با فراق پدر خو دادی، با شب‌های تب‌دارشان چه کردی، با روزهای مدرسه‌شان، با زخم‌‌زبان بدگویان.

تو ان‌قدر سلیم نفس بودی که حتی نخواستی از شهرت دنیا اندک بهره‌ای ببری.

می‌دانم طاقت دوریت تمام شده بود؛ اما کاش می‌ماندی و باز هم می‌گفتی از نشدنی‌هایی که با توکل و خلوصت؛ شدنی شد.

واپسین رسالتت اوای رسای زنان همسر شهید بود.

در گمنامی زیستی و بار سفر بستی.

سفرت بخیر اما به شکوفه‌ها به باران برسان سلام ما را 

پ.ن:دلنوشته‌ای برای کتاب

#دختر_شینا

#دلنوشته

#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد 

✍️حوراء

 نظر دهید »

همدلی

30 شهریور 1404 توسط حَوراء

بسم الله تلویزیون روشن است ساعت 2 بعدازظهر وقت اخبار سراسری است. پشت به تلویزیون نشسته’ام. اخبار شروع می شود نهارم خوشرنگ و بو شده است. قرمزی گوجه فرنگی کنار سفیدی سیب زمینی بشقاب غذایم را رنگین کرده عطرش را به ریه می کشم لقمه اول را که میگیرم سرم را بلند میکنم نگاه براق نگار روی لقمه است موهای خرگوشی اش به چشمم بانمکترش کرده لقمه را به سمتش میگیرم از دستم میگیرد و با لذت میخورد توی دلم قربان صدقه’اش میروم. _"خیلی خوشمزه است مامان جونم” میگویم:” مامان جون خودت لقمه بگیر منم نهارمو بخورم” توی ذوقش میخورد اما شروع می کند. لقمه’ای توی دهانم میگذارم خانم اخبارگو از کودکان غزه میگوید از گرسنگی’شان امار می دهد که از چند بچه، چند تا در خطر سوءتغذیه و مرگند؛ و چندتا بر اثر گرسنگی … غذا طعم زهر میگیرد، بوی خودخواهی. لقمه مثل سنگ گلویم را میگیرد. کودکی میبینم که با ظرف خالی روبرویم ایستاده است قاشقش را توی ظرف خالی میزند صدایش موهای تنم را سیخ میکند. اشک در چشمم میجوشد، خدایا؛ چکاری از من ساخته است. نگار لقمه’ای سمتم میگیرد، میگویم: “خودت بخور عزیزم” _میگوید: “برای اوناست” با دست تلویزیون را نشانم میدهد. کودکانی با لباس خاکی و خون الود با چشمانی سرد و بی رمق. لبخند روی لبم از هزاران گریه دردناکتر است، با دلخوری احمد را نگاه می کنم. او صدای تلویزیون را قطع میکند و شروع میکند به حرف زدن که چطور میتوانیم به کودکان گرسنه غزه کمک کنیم. در دلم خدا را شکر میکنم که کودکم می فهمد و انقدر مهربانی و بخشش در وجودش هست که از سهم غذایش حتی شده لقمه ای ببخشد. آرزو میکنم بتوانم ذاتش را همینطور مهربان و بخشنده نگه دارم. پ.ن: لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون #روایت  ✍️حوراء ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 نظر دهید »

لبخند فرشته

26 شهریور 1404 توسط حَوراء

در پارک روی زیرانداز نشسته بودم و به درخت شاهتوت و گردوهای اطراف نگاه می‌کردم. بچه ها با پدرشان بازی می‌کردند؛ گرگم به هوا وسطی بدو بدو، گاهی هم سراغ وسیله‌های بازی پارک می‌رفتند. عمیق نفس کشیدم بوی چمن اب داده شده را حس کردم، افتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان شعاع‌های نور زیبایی ساخته بود شعاع‌های نور را دنبال کردم که فرزندم گفت:” مامان بیا با بابا وایستید تا ومنو بهار وسط باشیم.” به اطراف نگاه کردم پارک خلوت بود. خواستم برخیزم که ماشینی در نزدیک ماشین ما ایستاد. گفتم: “الان می‌خواهم میوه پوست بگیرم، فعلا خودتان بازی کنید.” خیارها را پوست گرفتم و صدای مرد حواسم را پرت کرد عصبانی و ناراحت بودحرف می‌زد و چند دقیقه یکبار همسرش چیزی می‌گفت که آتشش گُر می‌گرفت. همین‌طور پیش می‌رفتند کار به جای باریک می‌رسید، بچه هایشان ناراحت وگرفته به مادر و پدر نگاه می‌کردند. بچه‌ها و پدرشان را برای خوردن میوه‌ها صدا کردم، در چشمان همسرم نگاه کردم با اشاره به او فهماندم که خانواده کنارمان حالشان خوب نیست. برگشت و به خانواده کنارمان نگاهی انداخت. از میوه ها برداشت و به سمت انها رفت به بچه ها تعارف کرد برای بازی دعوتشان کرد. بچه‌ها خوشحال بلند شدند و بعد از چند دقیقه پدرشان هم به انها پیوست. حالا صدای خندیدن مرد و بچه‌هایش در پارک پیچیده بود. و من صدای خنده فرشته‌ها را شنیدم. ✍ حوراء

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
آبان 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30

خانومی

نوشتن برای زیستن

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس