همدلی
بسم الله تلویزیون روشن است ساعت 2 بعدازظهر وقت اخبار سراسری است. پشت به تلویزیون نشسته’ام. اخبار شروع می شود نهارم خوشرنگ و بو شده است. قرمزی گوجه فرنگی کنار سفیدی سیب زمینی بشقاب غذایم را رنگین کرده عطرش را به ریه می کشم لقمه اول را که میگیرم سرم را بلند میکنم نگاه براق نگار روی لقمه است موهای خرگوشی اش به چشمم بانمکترش کرده لقمه را به سمتش میگیرم از دستم میگیرد و با لذت میخورد توی دلم قربان صدقه’اش میروم. _"خیلی خوشمزه است مامان جونم” میگویم:” مامان جون خودت لقمه بگیر منم نهارمو بخورم” توی ذوقش میخورد اما شروع می کند. لقمه’ای توی دهانم میگذارم خانم اخبارگو از کودکان غزه میگوید از گرسنگی’شان امار می دهد که از چند بچه، چند تا در خطر سوءتغذیه و مرگند؛ و چندتا بر اثر گرسنگی … غذا طعم زهر میگیرد، بوی خودخواهی. لقمه مثل سنگ گلویم را میگیرد. کودکی میبینم که با ظرف خالی روبرویم ایستاده است قاشقش را توی ظرف خالی میزند صدایش موهای تنم را سیخ میکند. اشک در چشمم میجوشد، خدایا؛ چکاری از من ساخته است. نگار لقمه’ای سمتم میگیرد، میگویم: “خودت بخور عزیزم” _میگوید: “برای اوناست” با دست تلویزیون را نشانم میدهد. کودکانی با لباس خاکی و خون الود با چشمانی سرد و بی رمق. لبخند روی لبم از هزاران گریه دردناکتر است، با دلخوری احمد را نگاه می کنم. او صدای تلویزیون را قطع میکند و شروع میکند به حرف زدن که چطور میتوانیم به کودکان گرسنه غزه کمک کنیم. در دلم خدا را شکر میکنم که کودکم می فهمد و انقدر مهربانی و بخشش در وجودش هست که از سهم غذایش حتی شده لقمه ای ببخشد. آرزو میکنم بتوانم ذاتش را همینطور مهربان و بخشنده نگه دارم. پ.ن: لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون #روایت ✍️حوراء