کنجکاو کوچک
بسم الله
قران میخواندم و دختر کوچکم کنارم بازی می کرد ، گوش هم میداد.
یکباره نگاهم کرد و گفت: “مامان چرا قران میخوونی؟”
گفتم :"تا بهش عمل کنم ؛ مهربان باشم ، تو رو دوست داشته باشم.”
گفت:” مامان من چیکار کنم؟”
گفتم :"توام اینکار رو انجام میدی” نگاهم کرد چشمانش درخشید ولبخندش جای خالی دندانش را نشانم داد.
توی مجلس نشسته بودیم جمعیت زیاد بود عطر گل محمدی پیچیده بود، هوا هم با وجود سیستم خنک کننده گرم بود.
دخترم کنارم نشسته بود و کوله عروسکش را کنارش گذاشته بود .
نگاهش کردم ، گفتم:"بهار جان میخوای به حرف خدا عمل کنی"
با ذوق پرید موهای خرگوشیش جنبیدند
گفت:” اره چکار کنم؟”
گفتم :"بیا جلو من بشین کوله عروسکتم بگیر دستت تا جا برای خانم های مثل مامان بزرگ که پا درد دارن باز بشه”
چشمانش را ریز کرد ونگاهم کرد وپرسید:"مامان واقعا خدا گفته؟” گفتم :"بله واقعا خدای مهربان تو قرآن فرموده تو مجلس برای دیگران جا باز کنید”
با رضایت و غرور بلند شد و جلویم نشست
خانمی که جایش نشست از دخترم تشکر کرد.
او با افتخار گفت :"خدا گفته من فقط به حرفش گوش دادم.”
✍حوراء