لبخند فرشته
در پارک روی زیرانداز نشسته بودم و به درخت شاهتوت و گردوهای اطراف نگاه میکردم. بچه ها با پدرشان بازی میکردند؛ گرگم به هوا وسطی بدو بدو، گاهی هم سراغ وسیلههای بازی پارک میرفتند. عمیق نفس کشیدم بوی چمن اب داده شده را حس کردم، افتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان شعاعهای نور زیبایی ساخته بود شعاعهای نور را دنبال کردم که فرزندم گفت:” مامان بیا با بابا وایستید تا ومنو بهار وسط باشیم.” به اطراف نگاه کردم پارک خلوت بود. خواستم برخیزم که ماشینی در نزدیک ماشین ما ایستاد. گفتم: “الان میخواهم میوه پوست بگیرم، فعلا خودتان بازی کنید.” خیارها را پوست گرفتم و صدای مرد حواسم را پرت کرد عصبانی و ناراحت بودحرف میزد و چند دقیقه یکبار همسرش چیزی میگفت که آتشش گُر میگرفت. همینطور پیش میرفتند کار به جای باریک میرسید، بچه هایشان ناراحت وگرفته به مادر و پدر نگاه میکردند. بچهها و پدرشان را برای خوردن میوهها صدا کردم، در چشمان همسرم نگاه کردم با اشاره به او فهماندم که خانواده کنارمان حالشان خوب نیست. برگشت و به خانواده کنارمان نگاهی انداخت. از میوه ها برداشت و به سمت انها رفت به بچه ها تعارف کرد برای بازی دعوتشان کرد. بچهها خوشحال بلند شدند و بعد از چند دقیقه پدرشان هم به انها پیوست. حالا صدای خندیدن مرد و بچههایش در پارک پیچیده بود. و من صدای خنده فرشتهها را شنیدم. ✍ حوراء