یار مهربان
بسم الله من از بقیه بچهها کوچکتر بودم و فاصله سنی بین ما باعث شده بود من خیلی به مادرم نزدیک باشم البته که زیاد طول نکشید و با تولد فرزند بعدی من و او با هم یک تیم قوی ساختیم اما پیوند قویم با مادرم کمرنگ نشد. آن روزها من در خانه میماندم و بچههای دیگر به مدرسه میرفتند پس مدرسه حتما جای خوبی بود. آنها یک عالمه دفتر، کتاب، مداد، خودکار و کیف مدرسه داشتند. خواهرم از مدرسهاش ابنبات رنگی شیبا میآورد که در مغازههای محله ما پیدا نمیشد خلاصه که آرزوی بزرگم رفتن به مدرسه بود. وقتی مادرم برای کاری به مدرسه خواهرم میرفت با اصرار همراهش میشدم و خواهرم را که میدیدم به او میچسبیدم تا مرا به کلاسش ببرد. یکبار سر کلاس رفتم و نشستم روی نیمکت هر کاری کردند، نتوانستند مرا از نیمکت جدا کنند. معلم خواهرم سر کلاس آمد و مرا دید خندید و گذاشت سر کلاس بمانم. شیما دختر همسایه ما بود همسن بودیم میآمد توی حیاط خانه ما تا بازی کنیم او از من بیشتر خواهر و برادر داشت دست روزگار پدر و مادرش را زود از او گرفت و او مجبور شد برای ادامه زندگی به خانه خواهر بزرگش در شهر دیگر برود و من تنها بمانم. برایم تعریف کرد که شب از خواب بیدار شده و مادرش را صدا زده و جوابی نشنیده مادرش در خواب به رحمت خدا رفته بود. این کابوس زندگی من شد که مبادا یک شب مادرم مرا تنها بگذارد. بچه بودم، بیشتر و هر چه بزرگتر شدم کمتر اما شبها روی سرش میرفتم ببینم نفس میکشد صبحها هم اول از همه سراغ او را میگرفتم. شیما که رفت ما هم به محله جدیدی نقل مکان کردیم و من در این محله دوستی نداشتم. بهترین دوست مدرسهام خودش بود؛ مادر مهربانم. دستم را میگرفت برایم خوراکی میخرید میگذاشتم مدرسه، بعد هم دنبالم میامد. دفتر و کتابم را نگاه میکرد و من اتفاقات چند ساعت را بیوفقه برایش تعریف میکردم. بعد برایم املا میگفت و با هم به خانه مادربزرگم میرفتیم. مادر عزیزم روحت شاد و همنشین مادر سادات باشی. #بوی_ماه_مهر ✍️حَوراء